۞ امام علی (ع) می فرماید:
هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

موقعیت شما : صفحه اصلی » خلاقیت های دانش آموزی
طوطی و بازرگان

طوطی و بازرگان

روزی روزگاری، در یک شهر شلوغ و پرجنب‌وجوش، بازرگانی ثروتمند زندگی می‌کرد. این بازرگان عاشق سفر کردن بود و از هر جایی که می‌رفت، چیزهای عجیب و غریبی با خودش به خانه می‌آورد. یک روز، از سفر دور و درازی برگشت و این بار یک طوطی زیبا و رنگارنگ با خودش آورده بود. طوطی پرهای […]

روزی روزگاری، در یک شهر شلوغ و پرجنب‌وجوش، بازرگانی ثروتمند زندگی می‌کرد. این بازرگان عاشق سفر کردن بود و از هر جایی که می‌رفت، چیزهای عجیب و غریبی با خودش به خانه می‌آورد. یک روز، از سفر دور و درازی برگشت و این بار یک طوطی زیبا و رنگارنگ با خودش آورده بود. طوطی پرهای سبز و قرمز داشت و چشم‌هایش مثل دو دانه برق می‌زد. بازرگان طوطی را در قفسی طلایی گذاشت و آن را در وسط خانه‌اش قرار داد.

طوطی خیلی باهوش بود و می‌توانست حرف بزند. هر وقت کسی به خانه بازرگان می‌آمد، طوطی با صدای زیبایش به آن‌ها خوش‌آمد می‌گفت. همه از دیدن طوطی خوشحال می‌شدند و تعریف او را می‌کردند. اما طوطی، با وجود همه این توجه‌ها، خوشحال نبود. او دلش می‌خواست آزاد باشد و در آسمان آبی پرواز کند. هر روز از پشت میله‌های قفس به آسمان نگاه می‌کرد و آرزو می‌کرد که بتواند بال‌هایش را باز کند و به دوردست‌ها پرواز کند.

یک روز، بازرگان متوجه شد که طوطی دیگر مثل قبل شاد نیست. او نزد طوطی رفت و پرسید: «چه شده است؟ چرا دیگر آواز نمی‌خوانی؟» طوطی با ناراحتی گفت: «من دوست دارم آزاد باشم. من می‌خواهم در آسمان پرواز کنم و با پرنده‌های دیگر بازی کنم.» بازرگان که طوطی را دوست داشت، با خودش فکر کرد: «شاید حق با او باشد. شاید طوطی هم مثل من دوست دارد آزاد باشد و دنیا را ببیند.»

بازرگان تصمیم گرفت طوطی را آزاد کند. او قفس را باز کرد و به طوطی گفت: «برو و آزاد باش! من نمی‌خواهم تو ناراحت باشی.» طوطی با خوشحالی از قفس بیرون آمد و بال‌هایش را باز کرد. او یک بار دور خانه بازرگان چرخید و سپس به سمت آسمان پرواز کرد. بازرگان با لبخند به او نگاه کرد و احساس کرد که کار درستی انجام داده است.

اما چند روز بعد، اتفاق عجیبی افتاد. طوطی دوباره به خانه بازرگان برگشت! بازرگان تعجب کرد و پرسید: «چرا برگشتی؟ مگر تو آزاد نبودی؟» طوطی با لبخند گفت: «آزادی خیلی زیباست، اما من دوست دارم با تو باشم. تو به من محبت کردی و من نمی‌خواهم تنها باشم. من حالا می‌توانم هر وقت دلم خواست پرواز کنم و دوباره نزد تو برگردم.»

از آن روز به بعد، طوطی و بازرگان بهترین دوستان هم شدند. طوطی هر روز صبح به آسمان می‌رفت و با پرنده‌های دیگر بازی می‌کرد، اما همیشه شب‌ها به خانه بازرگان برمی‌گشت. بازرگان هم یاد گرفته بود که دوست داشتن به معنای آزاد گذاشتن است و حالا هر دو با هم خوشحال بودند.

و این‌گونه بود که طوطی و بازرگان داستان زیبایی از دوستی و آزادی را برای همه تعریف کردند.

برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

پاسخ دادن

ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری را کامل کنید. *

*